بنیاد نهادن، شالودۀ عمارتی را ریختن، بنیاد ساختمان گذاشتن، بنا کردن، تاسیس کردن، برای مثال پی افکندم از نظم کاخی بلند / که از باد و باران نیابد گزند (فردوسی۲ - ۱۲۸۵)
بنیاد نهادن، شالودۀ عمارتی را ریختن، بنیاد ساختمان گذاشتن، بنا کردن، تاسیس کردن، برای مِثال پی افکندم از نظم کاخی بلند / که از باد و باران نیابد گزند (فردوسی۲ - ۱۲۸۵)
عاجز. خجل. شرمنده. سربزیر: فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار. کسایی. نشسته سرافکنده بی گفت وگوی ز شرم آستین را گرفته بروی. فردوسی. باستاد در پیش او بنده فش سرافکنده و دستها زیر کش. فردوسی. همواره شاه باد خداوند و شاد باد بدخواه او نژند و سرافکنده و حزین. فرخی. بدخواه او نژند و سرافکنده و خجل چون گل که از سرش برباید عمامه باد. فرخی. تا دگر فسادی دردل دارند سرافکنده و خاموش ایستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 620). دمنه چون سرافکنده، اندوهگین نزد شتربه رفت. (کلیله و دمنه) ، سرنهاده. به خاک افتاده: منم بندۀ اهل بیت نبی سرافکنده بر خاک پای وصی. فردوسی. سرافکنده چون آب دریای خویش ز سردی فسردند بر جای خویش. نظامی. ، سرنهاده. تسلیم: کشیدند سرها که تا زنده ایم بدین عهد و پیمان سرافکنده ایم. نظامی. اگر بنده گیرد سرافکنده ایم وگر جفت سازد همان بنده ایم. نظامی. ، سرازیر. افتاده. سرنگون: آن زلف سرافکنده بدان عارض خرم از بهر چه آراست بدان توی و بدان خم. عنصری. پس چونکه سرافکنده و رنجور بمانده ست هر شاخ که از میوه و گل گشت گرانبار. مسعودسعد. بخم زلفک بنفشه سرش چون بنفشه شدم سرافکنده. سوزنی. تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم. خاقانی. رخسار ترا که ماه و گل بندۀ اوست لشکرگه آن زلف سرافکندۀ اوست. خاقانی
عاجز. خجل. شرمنده. سربزیر: فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار. کسایی. نشسته سرافکنده بی گفت وگوی ز شرم آستین را گرفته بروی. فردوسی. باستاد در پیش او بنده فش سرافکنده و دستها زیر کش. فردوسی. همواره شاه باد خداوند و شاد باد بدخواه او نژند و سرافکنده و حزین. فرخی. بدخواه او نژند و سرافکنده و خجل چون گل که از سرش برباید عمامه باد. فرخی. تا دگر فسادی دردل دارند سرافکنده و خاموش ایستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 620). دمنه چون سرافکنده، اندوهگین نزد شتربه رفت. (کلیله و دمنه) ، سرنهاده. به خاک افتاده: منم بندۀ اهل بیت نبی سرافکنده بر خاک پای وصی. فردوسی. سرافکنده چون آب دریای خویش ز سردی فسردند بر جای خویش. نظامی. ، سرنهاده. تسلیم: کشیدند سرها که تا زنده ایم بدین عهد و پیمان سرافکنده ایم. نظامی. اگر بنده گیرد سرافکنده ایم وگر جفت سازد همان بنده ایم. نظامی. ، سرازیر. افتاده. سرنگون: آن زلف سرافکنده بدان عارض خرم از بهر چه آراست بدان توی و بدان خم. عنصری. پس چونکه سرافکنده و رنجور بمانده ست هر شاخ که از میوه و گل گشت گرانبار. مسعودسعد. بخم زلفک بنفشه سرش چون بنفشه شدم سرافکنده. سوزنی. تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم. خاقانی. رخسار ترا که ماه و گل بندۀ اوست لشکرگه آن زلف سرافکندۀ اوست. خاقانی
بنا کردن. ساختن. عمارت کردن. بن افکندن. بناء. تأسیس. بنا نهادن. برآوردن. بنیان کردن. پی انداختن: پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد و باران نیابد گزند. فردوسی. مداین پی افکند جای کیان پراکنده بسیار سود و زیان. فردوسی. یکی باره افکند ازین گونه پی ز سنگ و ز چوب و ز خشت و ز نی. فردوسی. ز خارا پی افکنده در ژرف آب کشیده سر باره اندر سحاب. فردوسی. - پی افکندن کاری (سخنی) ، بنیاد نهادن آن: به شیروی بخشیدم آن برده رنج پی افکندم او را یکی تازه گنج. فردوسی. پی افکن یکی گنج ازین خواسته سوم سال را گردد آراسته. فردوسی. سخنهای هرمزد چون شدببن یکی نو پی افکند موبد سخن. فردوسی. پی کین تو افکندی اندر جهان ز بهر سیاوش میان مهان. فردوسی. یکی جنگ بابیژن افکند پی که این جای جنگست یا جای می. فردوسی. بزد بر سر خویش چون گرد ماه یکی فال فرخ پی افکند شاه. فردوسی. بگوید ابر شاه کاوس کی که بر خیره کاری نو افکند پی. فردوسی. ز گوینده بشنید کاوس کی برین گفته ها پاسخ افکند پی. فردوسی. بشاه آگهی شد که کاوس کی فرستاده و نامه افکند پی. فردوسی. کس آمد بگرد وی از شهر ری برش داستانی بیفکند پی. فردوسی. چو آن پوست بر نیزه بر دید کی بنیکی یکی اخترافکند پی. فردوسی. بدین خرمی بزمی افکند پی کزان بزم ماه آرزو کرد می. اسدی. بدو داد تا مرز قزوین و ری یکی عهد بر نامش افکند پی. اسدی. بنگر که خدای چون بتدبیر بی آلت چرخ را پی افکند. ناصرخسرو. ز گیلان برون شد درآمد به ری به افکندن دشمن افکند پی. نظامی. ، اختراع کردن. ابداع کردن. نو آوردن. چیزی را باعث شدن: پدر مرزبان بود ما را به ری تو افکندی این جستن تخت پی. فردوسی. ، آغازیدن. شروع کردن. رجوع به پی اندرافکندن و نیز رجوع به افکندن شود
بنا کردن. ساختن. عمارت کردن. بن افکندن. بناء. تأسیس. بنا نهادن. برآوردن. بنیان کردن. پی انداختن: پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد و باران نیابد گزند. فردوسی. مداین پی افکند جای کیان پراکنده بسیار سود و زیان. فردوسی. یکی باره افکند ازین گونه پی ز سنگ و ز چوب و ز خشت و ز نی. فردوسی. ز خارا پی افکنده در ژرف آب کشیده سر باره اندر سحاب. فردوسی. - پی افکندن کاری (سخنی) ، بنیاد نهادن آن: به شیروی بخشیدم آن برده رنج پی افکندم او را یکی تازه گنج. فردوسی. پی افکن یکی گنج ازین خواسته سوم سال را گردد آراسته. فردوسی. سخنهای هرمزد چون شدببن یکی نو پی افکند موبد سخن. فردوسی. پی کین تو افکندی اندر جهان ز بهر سیاوش میان مهان. فردوسی. یکی جنگ بابیژن افکند پی که این جای جنگست یا جای می. فردوسی. بزد بر سر خویش چون گرد ماه یکی فال فرخ پی افکند شاه. فردوسی. بگوید ابر شاه کاوس کی که بر خیره کاری نو افکند پی. فردوسی. ز گوینده بشنید کاوس کی برین گفته ها پاسخ افکند پی. فردوسی. بشاه آگهی شد که کاوس کی فرستاده و نامه افکند پی. فردوسی. کس آمد بگرد وی از شهر ری برش داستانی بیفکند پی. فردوسی. چو آن پوست بر نیزه بر دید کی بنیکی یکی اخترافکند پی. فردوسی. بدین خرمی بزمی افکند پی کزان بزم ماه آرزو کرد می. اسدی. بدو داد تا مرز قزوین و ری یکی عهد بر نامش افکند پی. اسدی. بنگر که خدای چون بتدبیر بی آلت چرخ را پی افکند. ناصرخسرو. ز گیلان برون شد درآمد به ری به افکندن دشمن افکند پی. نظامی. ، اختراع کردن. ابداع کردن. نو آوردن. چیزی را باعث شدن: پدر مرزبان بود ما را به ری تو افکندی این جستن تخت پی. فردوسی. ، آغازیدن. شروع کردن. رجوع به پی اندرافکندن و نیز رجوع به افکندن شود
مخفف پس افکند. پس انداز. ذخیره. ذخر. یخنی: زر و درم بنماند نظر بمعنی دار که پس فکند بزرگان بجز ثنا نبود. کمال خجندی یا کمال اسماعیل ؟. و نیز رجوع به پس افکند شود
مخفف پس افکند. پس انداز. ذخیره. ذخر. یخنی: زر و درم بنماند نظر بمعنی دار که پس فکند بزرگان بجز ثنا نبود. کمال خجندی یا کمال اسماعیل ؟. و نیز رجوع به پس افکند شود
پس اوگند. پس افگند. ذخیره. پس افتاده. پس انداز. اندوخته. مانید. یخنی: هم بعلم خودش بده پندی (کذا) که ندارد جز این پس افکندی. اوحدی. ، میراث. (برهان قاطع)
پس اوگند. پس افگند. ذخیره. پس افتاده. پس انداز. اندوخته. مانید. یخنی: هم بعلم خودش بده پندی (کذا) که ندارد جز این پس افکندی. اوحدی. ، میراث. (برهان قاطع)